Lady liana



همیشه دلم می خواست که یه وبلاگ داشته باشم و بنویسم.اما نمیدونم چرا هیچ وقت این کارو نکردم و بالاخره امروز طی یک تصمیم ناگهانی اومدم و یه وبلاگ درست کردم.راستش افسوس می خورم که چرا زودتر این کارو نکردم.چیزای زیادی هستن که دلم میخواست یه جایی ثبتشون می کردم.باید اولین باری که عاشق می شدم و خاطراتشو یه جایی ثبت میکردم.باید خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشگاه و امتحاناتشو،جدایی از عشقم،ازدواجم و ترس ها و دلهره هایی که داشتم رو می نوشتم و ثبت می کردم.ولی خب هنوزم دیر نشده و اینکه آدم تو سن ۲۴سالگی هم به فکر وبلاگ نویسی بیافته،خیلی خوبه.اینجا برای من حکم دفترچه خاطرات داره.می خوام از امروز به بعد احساسات و افکارمو اینجا بنویسم شاید که حال دلم هم بهتر بشه.


از پارسال که ازدواج کردم به طرز عجیب و غیرقابل فهمی رفتار بعضی از فامیل ها باهامون عوض شده.تا قبل از ازدواجم مشکل خاصی با هیچ فامیلی نداشتیم اما به محض این که پدر و مادرم به فامیل هامون خبر دادن که قراره به زودی ازدواج کنم بعضی هاشون یهو از این رو به اون رو شدن.یعنی تا سه چهار ماه اول هضم قضیه به قدری برام سخت بود که اصلا درک نمیکردم چرا مثلا دخترعمویی که انقدر باهم خوش و بش داشتیم اینطوری رفتارش باهام عوض شده به قدری که حتی تو مهمونی ها نگاهمم نمیکرد که با هم سلام کنیم.تو مهمونی ها هم کلا اون چند نفر اخماشونو تو هم میکردن و یه کلمه با من و مادرم حرف نمیزدن.خب چرا آخه؟؟؟؟یه چند باری هم متلک هایی بهم گفتن که خیلی دلمو سوزوند چون من همیشه اخلاق و شخصیتم طوری بود که با همه با احترام رفتار میکردم و به کسی بدی نکرده بودم.هنوزم که هنوزه چند نفرشون هم چنان باهامون حرف نمیزنن اما چیزی که تو این مدت متوجه شدم این بود که منشأ اون نوع برخورد و رفتارشون حسادت بود.نه که ما آدمای خیلی خاصی باشیم نه.اما بعضی ها اون قدر حقیر و بیچاره هستن که تحمل دیدن سر و سامون گرفتن دو تا جوون رو ندارن.چرا؟لابد چون بچه های خودشون هنوز مجردن و سنشون داره بالا میره.حتی وقتی هم که خونه خریدیم یه تبریک خشک و خالی هم نگفتن.الان دیگه این قضیه و نوع برخوردشون برام عادی شده اما به نظرم حسادت معضل خیلی خیلی بزرگیه که ما آدما این روزها بدجوری گرفتاریشم.اول از همه هم خودمونو میسوزونه.


همیشه دلم می خواست یه وبلاگ داشته باشم و بنویسم.اما نمیدونم چرا هیچ وقت این کارو نکردم و بالاخره امروز طی یک تصمیم ناگهانی اومدم و یه وبلاگ درست کردم.راستش افسوس می خورم که چرا زودتر این کارو نکردم.چیزای زیادی هستن که دلم میخواست یه جایی ثبتشون می کردم.باید اولین باری که عاشق می شدم و خاطراتش رو،یه جایی ثبت میکردم.باید خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشگاه و امتحاناتشو،جدایی از عشقم،ازدواجم و ترس ها و دلهره هایی که داشتم رو می نوشتم و ثبت می کردم.ولی خب هنوزم دیر نشده و اینکه آدم تو سن ۲۴سالگی هم به فکر وبلاگ نویسی بیافته،خیلی خوبه.اینجا برای من حکم دفترچه خاطرات داره.می خوام از امروز به بعد احساسات و افکارمو اینجا بنویسم شاید که حال دلم هم بهتر بشه.


ازدواج من با عشق نبود.یعنی در واقع به اصرار خانواده با پسر یکی از فامیل هامون ازدواج کردم چون معتقد بودن که پسر امن و سالمیه و به علاوه تحصیلاتش بالاست و شغل خوبی داره و خلاصه از نظر خانواده همه معیارهای لازم رو داشت.فقط این وسط یه مشکلی وجود داشت و اون هم این بود که من دوسش نداشتم.حتی ذره ای هم بهش علاقه نداشتم.وقتی شنیدم که ازم خواستگاری شده اولش کلی خندیدم چون حتی تصورش هم برام عجیب بود که با اون ادم ازدواج کنم.تفاوتمون مثل زمین و اسمون بود و اصلا فکرشو هم نمیکردم  که خانواده ام راضی باشن.ولی بعد که دیدم پدر و مادرم هم مشتاقن و انگار بدشون نیومده وحشت کردم.دو سه هفته کلا کارم گریه کردن بود چون میترسیدم و نمیدونستم که قراره چی پیش بیاد.به خانواده ام گفتم که نمیخوام با این آدم ازدواج کنم به هزار دلیل.ولی راستش انقدر باهام حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن که تقریبا متقاعد شدم.تو اون دو سه هفته 6کیلو وزن کم کردم از استرس.تازه دو سه ماه بود از کسی که خیلی دوسش داشتم و اون هم واقعا عاشقم بود جدا شده بودم چون خانواده ام قبولش نداشتند و موافق نبودن که بیاد خواستگاری و من هم که دیدم دیگه اصرار بی فایده س ازش خداحافظی کردم و رابطه مون رو قطع کردم.اوضاع خیلی پیچیده بود و روزهای سختی رو گذروندم.چیز دیگه ای هم که منو میترسوند این بود که آقای خواستگار هیچ شوق و ذوق و رغبتی نسبت به ازدواج با من از خودش نشون نمیداد و این خیلی تو ذوقم میزد.احساس میکردم یه چیز کاملا عادیه براش.ابراز علاقه و محبتی در کار نبود.نشستم و با خودم فکر کردم که اگه این ازدواج خانواده مو راضی و خوشحال میکنه باشه قبول میکنم.چون راستش دیگه خسته شده بودم از اون همه تنشی که اون مدت تو خونه پیش اومده بود.منو به زور پای سفره عقد ننشوندن اما در واقع اونقدر باهام حرف زدن و رو مغزم کار کردن که دیگه چاره ای جز قبول کردن برام نموند.همیشه آرزوم بود با کسی ازدواج کنم که عاشقم باشه.و ازدواج با عشق سعادت خیلی بزرگیه که نصیب هرکسی نمیشه.همسرم آدم خوبیه.نسبتا صبور و باگذشته.تشویقم میکنه درسمو بخونم و به فکر پیشرفت خودم باشم.مشکل مالی خاصی نداریم(البته این روزها تو این اوضاع اقتصادی آشفته همه مون تحت فشاریم و ما هم مستثنی نیستیم اما بازم شکر.)قیافه و ظاهرش هم معمولیه و مشکلی نداره.آدم باهوشیه.اما هنوزم نمیدونم که چه حسی نسبت به من داره.در طول این دو سال کلا دو سه بار بیشتر ابراز علاقه نکرده و برای منی که ب شدت عاطفی و احساساتی هستم این یعنی فاجعه.با این که قدم بلنده و ورزشکارم و اندام متناسبی دارم و همینطور قیافه ام هم خوبه و در کل مشکل ظاهری خاصی ندارم اما همیشه ازم ایراد میگیره.هیچوقت نشده از ظاهرم تعریف کنه.برعکس همیشه هم سعی کرده اعتماد به نفسمو ازم بگیره و یه چیز منفی در مورد ظاهرم بگه.در حالی که دوران مجردی خیلی ها ازم خوششون میومد و همیشه هم تو فامیل همه از خوشگلیم تعریف میکردن.شاید اینا مسایل بی اهمیتی باشه اما برای یه زن جوون پر از امید و آرزو و احساسات مسایل حیاتی و مهمی هستن.در نتیجه خیلی احساس خوشبختی نمیکنم.ازدواجم اونی نشد که فکرشو میکردم.راستش هنوز خودمم نمیدونم چه حسی نسبت به همسرم دارم.بعضی وقتها احساس دوست داشتن گاهی احساس تنفر و گاهی هم احساس بی تفاوتی.تو این دو سال اکثر روزها یاد عشق سابقم می افتادم و اینکه چقدر منو میخواست و چی شد که بهم نرسیدیم.سه چهار ماه اول ازدواجم اکثر صبحها که تو خونه تنها بودم گریه میکردم.آذر ماه امسال خبردار شدم که نامزدی کرده و اون روز حال من به معنای واقعی کلمه افتضاح بود.تا یکی دو هفته هر روز صبح با حالت تهوع و دلشوره از خواب بیدار میشدم.داغون بودم.من عاشقش بودم و به راحتی از دستش دادم.و افسوس و حسرت داره منو از پا درمیاره.حسرت اینکه چرا اون موقع بیشتر پافشاری نکردم.چرا بیشتر سعی نکردم خانواده مو قانع کنم؟ 

من باختم.و این واقعیت تلخ و دردناکیه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها